صبح صادق >>  نگاه >> گفتگو
تاریخ انتشار : ۰۱ اسفند ۱۴۰۰ - ۲۰:۱۴  ، 
کد خبر : ۳۳۶۲۲۸
آزاده غلامرضا ادریسی در گفت‌وگو با صبح صادق از سختی‌های والفجر مقدماتی می‌گوید

با عشق حضرت امام(ره)  به جبهه رفتیم

پایگاه بصیرت / هانیه بیات

اواخر بهمن ماه سالگرد عملیات والفجر مقدماتی در سال ۱۳۶۱ و بهانه‌ای برای گرامی‌داشت یاد شهدای مظلوم این عملیات بود. به همین مناسبت با یکی از آزادگان سرافراز جنگ تحمیلی که در همین عملیات به اسارت بعثی‌ها درآمدند، گفت‌وگو کردیم که متن کامل آن پیش روی شماست.

 

در ابتدا خودتان را بیشتر برای ما معرفی کنید و بفرمایيد در چه سن و مقطعی به جبهه اعزام شدید؟

بنده غلامرضا ادریسی هستم و در حال حاضر پنجاه و هشت سال دارم. در چند مقطع به جبهه اعزام شدم و در آخرین مقطعی که منجر به اسارتم شد، هجده سال داشتم. ساکن کرج بودم و از همان‌جا هم اعزام شدم.

  چرا در اوج جوانی تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟

رفتن به جبهه برای ما یک فرض و واجب بود. واجبی که به خاطر کشور و تمامیت ارضی آن به گردن ما قرار داشت و البته همه‌ این موارد به عشق حضرت امام(ره) و فرمان ایشان بود.

   در کدام عملیات و در چه تاریخی به اسارت درآمدید؟

عملیات والفجر مقدماتی؛ بهمن ماه سال 1361.

   درباره عملیات والفجر مقدماتی بیشتر برای‌مان بگویید...

عملیات والفجر مقدماتی در زمان خودش از حیث جمعیتی و حضور فردی نیروهای انسانی بزرگ‌ترین عملیات در آن زمان بود. قبل از عملیات والفجر مقدماتی حضرت امام(ره)، حضور در جبهه را واجب کفایی اعلام کرده بودند و فتوا دادند که هر کس در توانش هست و می‌تواند در جبهه حضور پیدا کند، به همین علت جمعیت زیادی در این عملیات حاضر بودند؛ از این رو عملیات خیلی گسترده بود و به علت وسعتی که داشت قبلش نیاز به توجیه بالایی بود.

  شما در کدام گردان و لشکر بودید؟

من در تیپ سلمان، لشکر حضرت رسول(ص) و گردان حنظله بودم.

   شرایط جوی منطقه در عملیات به چه صورتی بود؟

منطقه عملیاتی ما فکه و عملیات در رمل و بَرّ بیابان بود و اولین باری بود که عملیات بزرگی در رمل انجام می‌شد. یادم می‌آید تورهای فلزی روی زمین پهن کردند تا ماشین‌ها بتوانند عبور کنند و از تراکتور به دلیل چرخ‌های بزرگی که داشت، استفاده می‌شد. شهید سیدمحمد اینانلو، فرمانده گروهان و شهید حسینعلی یاری‌نسب، فرمانده گردان ما بودند. هر گروهان سه دسته داشت و من هم فرمانده‌ دسته‌ گروهان شهید اینانلو بودم و به سمت خط حرکت کردیم. به دلیل غروب آفتاب و قرار گرفتن خورشید به سمت غرب، دید عراقی‌ها به ما کامل شده بود و شروع کردند با خمپاره صد و بیست ما را زدند و به علت آتش زیاد به نوعی بچه‌ها را زمین‌گیر کردیم تا آتش دشمن کم شود. نزدیک به خط مقدم «تک درختی» شدیم و پشت یک خاکریز مستقر شدیم. اسلحه‌ام را به چفیه بستم و به گردنم آویزان کردم به این علت که می‌دیدم اسلحه‌ها بعضاً به رمل‌ها گیر می‌کرد. عراقی‌ها با توپ مستقیم و تانک شلیک می‌کردند. شهید نعمت میرشاملو یک طرف و سیروس هاشمی طرف دیگرم بودند. نوجوان‌های کم سن و سالی بودند که جثه‌ ریزی داشتند و وقتی عراقی‌ها با توپ به خاکریز می‌زدند، تن این بچه‌ها در کنارم می‌لرزید.

   در نهایت چه زمان خبر شروع عملیات به شما رسید؟

شب استراحت کردیم. نیمه‌های شب بود که شهید قدیر ناصربخت، پیک تیپ آمد و گفت؛ آماده شوید و برای عملیات حرکت کنید. به صورت ستونی به سمت خروجی خاکریز رفتیم. شهید مهدی شرع‌پسند، فرمانده تیپ سلمان و شهید گلکار، معاون ایشان هم حضور داشتند که بچه‌ها را یکی یکی از زیر قرآن رد کردند. به سمت معبر رفتیم و وسط معبر، زمین‌گیر شدیم.

   چطور شد داخل کانال‌ها گیر افتادید؟

ما چون موظف بودیم قسمت‌هایی از کانال را بگیریم و جلو برویم وقتی به خودمان آمدیم، دیدیم مسیر را به اشتباه رفته‌ایم و راه را گم کرده‌ایم؛ در ضمن عملیات لو رفته بود و عراقی‌ها در آمادگی کامل بودند، با وجود این ما توانستیم به قلب دشمن نفوذ کنیم و تا نزدیکی‌های توپخانه آنها برویم. عراقی‌ها داخل کانال را با دوشکا و ضدهوایی می‌زدند. بالای کانال هم که می‌آمدیم، با گلوله ما را به رگبار می‌بستند! صبح که هوا روشن شد، دیدیم در قلب عراقی‌ها و نزدیک توپخانه هستیم. انتهای کانال حالت تی شکل می‌شد و ما در تی پخش شدیم. راه کانال بسته شده بود و نمی‌دانستیم جلوتر چه خبر شده است. من و نادر ادیبی و آرپیجی‌زن و کمک آرپیجی قرار شد برویم و خاکریز مشکوک را شناسایی کنیم که یکباره عراقی‌ها ما را به رگبار بستند. همان‌جا اولین تیر به من خورد و آرپیجی‌زن کوله‌اش آتش گرفت و زخمی شد. نادر ادیبی هم به بازوی دست چپش تیر خورد. هوا که روشن شد، دستور رسید به عقب برگردید. من را با برانکارد عقب بردند؛ ولی خواستم من را زمین بگذارند و بروند که به واسطه‌ من، دو نفر کشته نشوند. بلند شدم و دیدم می‌توانم تا حدی راه بروم. حالت نیم‌خیز و خمیده پا را روی زمین می‌کشیدم و می‌رفتم تا اینکه آرام آرام به بچه‌ها ملحق شدم. البته گردان کاملا متفرق شده بود و قسمتی در کانال حبس شده بودند. ما هم سنگری برای دفاع نداشتیم و عراقی‌ها تیراندازی می‌کردند. همان‌طور که می‌رفتیم یک دستگاه پی‌ام‌پی داخل کانال افتاده بود و راه، مسدود شده بود‌. باید می‌آمدیم بالا و می‌رفتیم پایین و داخل کانال بعدی می‌رفتیم. به هر سختی وجعلنا خواندیم و کانال را عوض کردیم. جعبه‌ نارنجکی  را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و نارنجک‌ها را آماده کردم. عده‌ای علامت می‌دادند بیایید. بچه‌ها گفتند خودی هستند. زیر بار نرفتم؛ چون جمعیت زیادی در عملیات شرکت کرده بودند به همه اورکت و پوتین نرسیده بود و خیلی‌ها با کتانی آمده بودند؛ ولی کسانی که اشاره می‌کردند اورکت پوشیده بودند. به بغل دستی گفتم شلیک هوایی کن، اگر خودی باشند عکس‌العمل مثبتی دارند. شلیک که کرد، ما را به گلوله بستند و به سمت ما دویدند. ما نارنجک انداختیم و کانال را عوض کردیم. پانصدمتر جلوتر عده‌ای می‌دویدند و دوباره برمی‌گشتند. دیدیم بچه‌های گردان هستند که به کانال اصلی رسیده بودند و معبر پیدا نمی‌شد. عراقی‌ها هم شلیکای چهارلول را روی معبر مستقر کرده بودند و می‌زدند. بچه‌های گردان در حین همین عقب رفتن و برگشتن و پیدا کردن معبر خیلی‌های‌شان به شهادت رسیدند. صحنه‌های دردناکی بود. زخمی‌ها با التماس نگاه‌مان می‌کردند و کاری از دست‌مان برنمی‌آمد. به این امید که راه را پیدا می‌کنیم و به عقب برمی‌گردیم و کمک می‌فرستیم کانال پر شده بود از شهدایی که مظلومانه کنار هم خوابیده بودند.

  چطور شد به اسارت بعثی‌ها درآمدید؟

بار دیگر به ما گفتند مسیر را به اشتباه رفته‌ایم و از طرف دیگر باید برویم. تغییر مسیر دادیم. یک آرپیجی را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و به بچه‌ها گفتم دنبالم بیایید. هنوز دو قدم نرفته، دو عراقی به حالت هجومی در پیچ کانال ظاهر شدند. برگشتم به همراهم بگویم: عراقی؛ بزن! که سوزش شدیدی در پایم احساس کردم. به یکباره جلوی چشمانم سفید شد. انگار تمام دشت را با پرده‌ی سفید پوشانده بودند در کمتر از لحظه‌ای حال خوشی به من دست داد. تمام رویدادهای زندگی‌ام چه خوب و چه بد را دیدم. آخرین اتفاق هم قضا شدن نماز صبحم بعد از مانور دوکوهه بود. به سمت آسمان در حال حرکت بودم و راه آسمان باز بود. ناگهان روی زمین افتادم و زمین سفت را که حس کردم، فهمیدم از شهادت خبری نیست!  تیر به رانم خورده بود و همان‌طور زخمی توی کانال گیر افتاده بودم. لحظاتی گذشت و صدای صحبت چند نفر را شنیدم که عربی حرف می‌زدند. نعمت میرشاملو همان جوان دوازده ساله هم تیر به شکمش خورده و کنارم افتاده بود. هرازگاهی صدای تک تیر می‌آمد. به نعمت گفتم: عراقی‌ها دارند تیر خلاصی می‌زنند؛ خودت را به مردن بزن! خودم هم همین کار را کردم و روی شکم خوابیدم. چاله‌ کوچکی کندم و سرم را زیر خاک بردم و روزنه‌ی کوچکی جلوی دهانم بازگذاشتم تا بتوانم نفس بکشم. خاک را چنگ زدم تا عراقی‌ها فکر کنند در حال جان‌کندن مُرده‌ام. بالای سرمان ایستادند و با صدای تیر کُلت و صدایی شبیه ترکیدن استخوان، تنِ نعمت که چسبیده به من بود، تکان خورد و در همین حین تیری زوزه‌کشان از کنار گوشم رد شد و داخل خاک فرو رفت. صدای صحبت‌شان که دور شد، برگشتم و نگاه کردم. کسی نبود. نعمت هم به شهادت رسیده بود. دست انداختم لب کانال تا حرکت کنم. یک نفر را دیدم که رد شد؛ تا آمدم بگویم برادر! من را که دید، ترسید و شروع به فریاد زدن و دویدن کرد. همچنان که می‌دوید فریاد می‌زد: ایرانی، ایرانی... و عراقی‌های دیگر را خبر کرد.

   برخورد دشمن با شما در لحظه‌ اسارت چگونه بود؟

مردی قدبلند با پوست تیره بالای سرم ایستاد و از جیب پیراهنم عکس امام(ره) را درآورد. نگاهی به آن انداخت، عکس را بوسید وگفت؛ رهبر، امام... فهمیدم شیعه است. عراقی‌های دیگر پتویی آوردند و پهن کردند؛ دست و پایم را گرفتند و انداختند روی پتو و پشت خاکریز بردند. چند سرباز عراقی دوره‌ام کردند و با لگد به پاهای مجروحم می‌زدند و می‌خندیدند. در نهایت ما را سوار آیفا کردند و دست‌های‌مان را بستند و به بیمارستان بردند. آنهایی را که زخمی نبودند و اوضاع بهتری داشتند، با آیفا بردند و دور تا دور شهر گرداندند و مردم هم با سنگ و گوجه و میوه گندیده به صورت اسرا می‌زدند؛ بعدتر هم در اردوگاه با کابل، پذیرایی خوبی از ما کردند!

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات